مقدمه و قسمت 1

ساخت وبلاگ

امکانات وب

خلاصه

اینکه هیچگاه پایان راه نمی رسد، غیرقابل انکار است. همیشه چیزی هست که زندگی را به کام ما تلخ کند؛ برای عده ای ترس از آینده، بعضی حسرت گذشته و  شماری هم گم شدن در حال. برای هیچ کداممان خارج از این ها نیست. هرگاه احساس می کنیم که بزرگ شده ایم، یا دیوی در آینده انتظارمان را می کشد، یا هیولایی از گذشته به دنبالمان افتاده است. چرا؟ تا فقط ثابت کند که نه؛ هنوز بزرگ نشده ایم. راهی برای فرار نیست؛ روح های پژمرده و دل های مرده، اثبات این مدعاست. اما یک آهو هنگام مواجهه با شیر گرسنه، چه می کند؟ من، بزرگ شده ام؛ عقلم از آن آهو بیشتر می رسد. اما یک چیز را از او یاد گرفته ام؛ دویدن برای نرسیدن! ...

 

مقدمه :

چه فکرش را می کردم و چه چیز می بینم؟ هلنا، منتقم خون عزیزانش می شود. شمشیرش را بر می دارد و  برای نابودی همه ی آن شیاطین، می جنگد. اما این ها را  نمی بینم. هفت سال زندگی دور از آن شیاطین، هر کینه جویی را آرام می کند. محیط، غیر قابل پیش بینی بود و خطرناک. اما یک چیز داشت؛ آسایشی  به دور از فکر نشان و آدم خوار ها؛ حتی دور از ویلیام و پدر و مادرم.

پستی و بلندی محیط، بوی خوبی داشت؛ همیشه دلم می خواست از عمق وجودم بو بکشم و بگویم : « بیایید ». برای منی که بازی پانزده سالگی ام شمشیر بود و اسب، فرمانده ی نیرو های محافظ یک سرزمین بودن، آن هم بعد از هفت سال یخبندان و بیابان دیدن، مزاح خنده داریست ...

 

فصل دوم:

 

طوری به در می کوبید که انگار با زمین و زمان دعوا داشت؛ لورا را  می گویم. به او گفته بودم مثل آدمیزاد بیدارم کنم اما انگار نه انگار.

به زور چشمانم را باز کردم. پنجره های چوبی بسته بودند و هیچ نوری به اتاق تابیده نمی شد. آنقدر خسته بودم که دلم می خواست چند روز بخوابم. شب قبلش تا دیر وقت مشغول آماده کردن چند نیروی ویژه برای سرک کشیدن از احوال مایکل و یارانش بودم. ضحاک با اینکه همیشه مغرور و یک دنده بود، مرد خوبی برای این ماموریت ها به شمار می آمد.

بالاخره پافشاری لورا غلبه کرد. چشمانم را باز کردم و روی تخت  نشستم. با عصبانیت داد زدم:

«  لورا تویی؟ بچه که نیستی. پنجاه سالَت شده. هنوز یاد نگرفته ای مثل آدمیزاد بیدارم کنی؟ »

خنده اش گرفت و همین عصبانی ترم کرد.

-  بانو جان حق داری. باور کن اگر موضوع مهمی نبود اینگونه به در اتاقَت نمی کوفتم.

پوفی کشیدم.

-  چه موضوعی مهم تر از خواب؟

-  فرمانده کلارک.

پاهایم را از زیر روانداز بیرون آوردم و کفش های راحتی ام را که کنار تخت بود، پا کردم. معمولا به خانه ام نمی آمد. برای همین کمی نگران شده بودم.

-  کلارک برای چه آمده؟

-  نمی دانم. فقط گفت که آلفرد منتظر توست.

از جایم برخاستم و در را باز کردم.

-  کجاست؟

لبخندی زد.

- به به! صبح بانوی خواب آلودم بخیر. با این مو ها می خواهی به دیدار فرمانده بروی؟ از جهنم که فرار نکرده ای دخترم!

دستی به موهایم کشیدم.

- کلارک کجاست لورا؟

دو دستش را روی موهای نیمه سفیدش کشید و لبخند زیبایی زد. لبخند هایش همیشه مرا هم وادار به لبخند می کرد. صورت گردی داشت و مهربانی از چشمان و ابرو های کمانی اش می بارید.

-  جلوی در ایستاده است. عیب است منتظرش بگذاری. زود حاضر شو.

سری تکان دادم و از او خواستم که داخل شود.  گنجینه ی  لباس هایم را گشتم و لباسی تمام طوسی برداشتم و گفتم:

« همین را می پوشم. »

 به آن خیره شد.

- احتمالا آلفرد برای مشورت می خواهد تو را ببیند. همان لباس محافظان را بپوشی، بهتر نیست؟

حق با لورا بود. وقتی کلارک به دنبالم آمده، یعنی ماموریتی مهم در پیش است. لباس مخصوص خود را برداشتم و کناری گذاشتم؛ پیراهن قهوه ای رنگی بود با نقش خورشید در گوشه ی چپ آن و کمربندی ضخیم که شلوار گشاد لباس را نگه می داشت. آنقدر شلوارش گشاد بود که جای یک نفر دیگر هم می شد!

از اتاق بیرون شدم و از سالن اصلی خانه که سوت و کور و ساکت بود، عبور کردم. در را باز کردم و از پله های چوبی، پایین رفتم. نزدیک حوض وسط حیاط ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم تا خواب از سرم بپرد. حواسم به در چوبی حیاط بود که باز نشود. کلارک جلوی در ایستاده بود و خوش نداشتم مرا با این  ریخت ببیند. آنقدر این موضوع مضطربم کرده بود که حتی بالای دیوار های چوبی حیاط را هم دید می زدم که مبادا از بالای آن ها مرا ببیند. اما تنه های بریده شده و بلند درختان که برای ساخت دیوار از آن استفاده می کردند، به اندازه ای بلند بود که قد کلارک به آن ها نرسد.

اول بار که وارد محیط شدم این موضوع متعجبم کرد. ساختار سرزمینشان برایم عجیب بود. خیال می کردم مثل شهر های داستان ها خانه هایش سنگی باشد و قصرش بزرگ و با شکوه. اما وقتی رفتم و ساختمان ساده ی محیط بانی را دیدم، همه ی باور هایم از قصه های مادرم فروریخت. هفت سال زندگی پر اتفاق در آنجا باعث شده بود خود را عضوی از محیط بدانم. دیگر هیچ چیزش برایم عجیب نبود. همه چیز بوی تکرار می داد.

بعد از اینکه خوب صورتم را شستم، با گوشه ی لباس خواب سفید و بلندم، آن  را خشک کردم و از پله ها بالا رفتم. داخل اتاق که شدم، لباسم به دیوار آویزان بود و پنجره ها  باز بودند. صدای زیبای گنجشکان و نور تیز خورشید، فضای زیبایی ساخته بود. نزدیک آینه ی بلند قدی ام شدم و روی صندلی، روبرویش نشستم. هنوز چشمانم خواب آلود بود. به موهایم دقت کردم. چیزی توجه ام را جلب کرد؛ مثل قبلا ها موج نداشت. صاف تر شده بود و موج هایش از بین رفته بود.

با نگرانی دستی به آن ها کشیدم. می ترسیدم ابزار آرایشگری کسی که چند هفته قبل موهایم را کوتاه کرده بود، سمی بوده باشد. اگر مجبور نبودم هیچگاه نزد او نمی رفتم. موهایم داشت به ران پایم می رسید. زیادی دست و پا گیرم شده بود. دوباره رساندمش به بالای کمرم تا خاطرات نوجوانی ام زنده شود.

اندکی آن ها را مالش دادم و سپس به لورا گفتم:

«  لورا، به نظرَت موجشان کم نشده؟ »

مثل از همه جا  بی خبران نگاهم کرد.

- موج؟!

خنده ام گرفت. چنان چشمانش گشاد شده بود که انگار به زبان دیگری حرف می زدم!

- موج موهایم را می گویم. انگار قدری صاف شده و دیگر مثل قبل مجعد نیست.

لبخندی زد و جلو آمد. دستی به آن ها کشید و نوازششان کرد.

- بانوجان! اینکه جای نگرانی ندارد. من خود چند نفر را اینگونه سراغ دارم؛ بچه که بودند موهایشان مجعد بود و بزرگ که شدند صاف صاف شد. موهایت که هنوز صاف صاف نشده؛ موج زیبایی دارد که خانم ترَت کرده.

دوباره در آینه به آن ها نگاه کردم. لورا راست می گفت. حالت زیبایی داشتند و زیباترم کرده بودند.

آرایش اندکی کردم و از لورا خواستم که نشان پشت گردنم را محو کند. تنها رازدار من او بود؛ حتی کلارک، آلفرد و نارسیس هم که به نوعی خواهر و برادران من بودند، از نشان پشت گردنم آگاه نبودند. لورا هم وقتی فهمید، ابتدا جیغ و فریادی کشید و زیر لب لعن و نفرین هایی کرد اما کم کم نرمش کردم.

بعد از پوشیدن لباس و چکمه های قهوه ای رنگم، از خانه بیرون شدم. کلارک چند متر آن طرف تر ایستاده بود و با سنگ های زیر پایش بازی می کرد. صدای بسته شدن در را که شنید، برگشت و با لبخند به سمتم آمد. لباس جنگی پوشیده بود و همین کمی متعجبم کرد .

مقدمه و قسمت 1...
ما را در سایت مقدمه و قسمت 1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gammeoverr بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 17 تير 1397 ساعت: 15:07